پسری اسمش ناصر بود شب عروسیش میگوزه از خجالت میگه: خدایا منو صد سال بخوابون تا مردم یادشون بره چه بگایی دادم ... بعد صد سال ناصر از خواب بلند میشه یه سکه میبره نون بگیره شاطر میگه:این سکه که مال زمان ناصر گوزوئه از کجا آوردی چاقال؟! #حکایت @Play_Pusy 3.4K views19:28